نمی دونم کی، کجا و چطور ولی قسم می خورم به وقتش تمام عذاب ها، شکنجه های روحی و تهمت های دروغ اش رو جوری تلافی کنم که فکرشم نمی کرده، تنها دلیلی که هنوز سر پا موندم و مثل بقیه جا نزدم تصور و امید له کردنش به بدترین شکل ممکن تو آینده نزدیکه.
نمی دونم کی، کجا و چطور ولی قسم می خورم به وقتش تمام عذاب ها، شکنجه های روحی و تهمت های دروغ اش رو جوری تلافی کنم که فکرشم نمی کرده، تنها دلیلی که هنوز سر پا موندم و مثل بقیه جا نزدم تصور و امید له کردنش به بدترین شکل ممکن تو آینده نزدیکه.
بحران رو پشت سر گذاشتم و هرچند هنوز تکلیف هیچ چیز مشخص نیست، اما اون هجمه استرس و حال بد رو از سر گذروندم، حالا فقط منتظرم. هرچند امید کمی هست اما به همین مقدار اندک هم شکر
هنوز خود سابقم نشدم اما، ترجیح ام اینه که تمام روز تو تخت باشم و کاری نکنم ولی به زور خودم رو می کشم پی کارهای مختلف هرچند اکثرا خالی از فایده اند اما حس می کنم باید خودمو مشغول کنم، نمی خوام افسردگی جلوتر از این بیاد. دکتر هولاکویی یه جمله داره که (نقل به مضمون) می گه: وقتت رو با کار خوب پر کن تا فرصت واسه فکر بد نمونه، وصف حال الان منه.
نمی دونم تنبل شدم یا ترسو، باید خودم رو آماده کنم باید سرمو بالا بگیرم و به دستاوردهای اندکم تا همین الان افتخار کنم و بجنگم برای هدف هام، اما چند روزیه مریضی رو بهانه کردم و خودم رو مچاله کردم تو تخت، نمی دونم خستگی و تنبلی باعث این رخوت و سکون شده یا ترس از اینکه دوباره تمام تلاشهام منتهی بشه به بن بست و شکست، یه جورایی انگار حتی نمی خوام امید داشته باشم به موفقیت...